جان به فدایت شود ای گل خندان من
حال که دیوانه ام شهره ی دردانه ام
با تو بهشتم شود خانه و کاشانه ام
خنده ی رخسار تو بینش اسرار تو
با حوسم می زنم بوسه به کردار تو
جان مرا دیده ای باده ی ارکیده ای
ساغر غمهای من پس تو کجا بوده ای
ملهد آزاده ام آن که خدا داده ام
من که پر از غم شدم در حوس باده ام
سوخته ام،بَد شدم ، کافر مرتد شد
در خم ابروی تو زلف مردد شدم
بر لب و دندان تو زلف پریشان تو
بوسه زنم بس بر این لعل دُرافشان تو
شاعر آصف شدم در صنم روی تو
مثنوی شعر من از خم ابروی تو
حال به پایان رسید شعر تو درویش من
لحظه ی تنهایی است رفت دل از پیش من
نظرات شما عزیزان: